دخترک من

خاطرات زایمان

1393/5/22 14:42
نویسنده : مصی
62 بازدید
اشتراک گذاری

یه بارداری سخت و طولانی بود و تو کوچولوی من هم قصد اومدن نداشتی دکترم گفته بود که شنبه 9 آذر حتما برم بیمارستان و خواهش های من هم مبنی بر اینکه سزارین رو قبول کنه فایده نداشت خلاصه شنبه رفتم و nst  هم انجام شد و گفتن نه هنوز وقتش نشده و یه سونوگرافی هم نوشتن که صبح دوشنبه انجام بدم و با همون دوباره برم بیمارستان و گفتن گل گاو زبون و شربت زعفرون و روغن کرچک هم شب قبلش بخورم خلاصه دردها از نصفه شب شروع شد ولی خیلی کم بود و قابل تحمل به همین دلیل به کسی هم چیزی نگفتم صبح رفتیم سونو  و بعدش هم رفتیم سمت بیمارستان دیگه دم دمای بیمارستان درد داشت بیشتر میشد و هنوز هم صدام درنمیومد هر کس هم زنگ میزد به مامانن بزرگ مامانی میگفت داریم میریم ولی هنوز درد نداره دیگه دم بیمارستان گفتم کی میگه درد ندارم خیلی هم درد دارم دلخور رفتیم و افتادیم تو صف پارکینگ صف هم شلوغ بود و همین باعث شده بود بابایی اعصابش به هم بریزه مدام نگران منو نگاه میکرد و حرص میخورد خلاصه با کلی دردسر که خانومم درد داره و بذارین ما بریم تو تونستیم داخل بشیم و بدو بدو رفتیم تو بلوک زایمان یه مامای مهربون بود که با مامای بداخلاق شنبه فرق داشت خدا رو شکر کردم بابتش خلاصه اونم اومد برای معاینه و بهش گفتم که از نصفه شبه که خونریزی دارم و درد هم دارم گفت نه هنوز کار داری و وقتش نشده برو تو حیاط راه بو و قدمهات رو محکم به زمین بکوب از پله ها بالا و پایین برو دوباره بیا هیمن کار و برای یه ساعت انجام دادمو دوباره معاینه و بازم جواب منفی و دردها لحظه به لحظه شدیدتر خلاصه گفت برو یه نهار سبک بخور و باز هم راه برو و بیا با بابا و مامانی رفتیم رستوران و یادمه جوجه سفارش دادم که برنجش رو هم خودم نخوردم یه چند لقمه کوچولو برداشتم که از ضعف نیفتم و بعد از اون هم که برگشتیم بابا رفت نماز بخونه و من بازهم تو حیاط بیمارستان قرم زرم دیگه ردرد انقدر وحشتناک شده بود که هر یه دقیقه یه بار نرده ها رو میگرفتم و نفس میگرفتم و از اول و همه هم با تعجب نگاهم میکردن بابا اومد و بازهم پله گردی کردیم وسط پله گردیا یه آقایی که دید من دیگه نمیتونم قدم از قدم بردارم با تعجب گفت خانوم این بیمارستان آسانسور داره چرا از پله میرین بالا رسما میخواستم خفه اش کنم عصبانیدوباره پیش دکتر و دوباره جواب منفی ولی بالاخره رضایت داد یه سونو دیگه بنویسه رفتیم برای سونو و کلی معطل شدن ولی دکتر سونو گفت خانوم شما امشب زایمان میکنید گل از گلم شکفت و برگشتم و جواب رو دادم به ماما که شیفتش عوض شده بود و همون مامای بداخلاق شنبه اومده بود غمگین و حرف دکتر رو هم بهش گفتم ولی گفت دکتر سونو در تخصصش نیست که این حرفو بزنه رسما میخواستم خفه اش کنم دکترهم میگفت تو الان وقت زایمانت نیست اگه بهت آمپول فشار بزنم فقط بدتر درد میکشی و مجبور میشیم سزارینت کنیم که من سرخوشانه گفتم که مشکلی با سزارین ندارم و اون هم خیلی بی ادبانه گفت معلومه که نباید داشته باشی بیمه هستی و برات ارزون در میاد از این حرفش خیلی جا خوردم تعجب به اون چه ربطی داشت آخه  بی ادب شاکیدیگه اینجا مامانی وارد عمل شد که بچه ام از دیشب خونریزی داره و داره ردد میکشه ولی شما هی میگین وقتش نیست اینجا بود که دکتر دوباره nst نوشت و بازهم ماما داشت به من nst رو نشون میداد که ببین اگه درد داشتی الان اینجاش این شکلی بود و از این حرفا بعد گفت برای اینکه خیالت راحت بشه بازم به دکتر نشون میدم که رفت و دو دقیقه بعد برگشت که بدو بستری شو هنگ کرده بودم و میدونستم یه چیزی شده خلاصه رفتم به مامانی و بابا گفتم که بستری شدم اونا هم خیالشون یه کم راحت شد رفتم گان بپوشم و بابایی هم رفت دنبال کارای پذیرش اون هم ساعت 7 شب واقعا خسته و داغون بودم دیگه و درد هم ثانیه ای دور نمیشد و همین باعث شده بود نفهمم الان میخوام بهم آمپول فشار بزنن یا وقتش شده یا سزارین اصلا خبر از چیزی نداشتم تو بلوک هم فقط یه خانوم مونده بود که داشت داد      میکشید و یه خانوم هم که به خونریزی افتاده بود وسط بارداریش بود و فقط بهش سرم زده بودن و تو بلوک نگهش داشته بودن تا بفرستنش بخش و یه خانوم دیگه که منتظر بود بره تو اتاق سزارین و من      رفتم پیش مامانی و ازش خداحافظی کردم ولی بابا نبود دلم نمیومد بدون خداحافظی ازش برم صبر کردم تا بیاد با اون وضع گان نمیتونستم از بلوک برم بیرون و باب هم اجازه نداشت بیاد تو ولی هر جور بود صداش کردم و رفتم دم در و دیدمش و خداحافظی کردم و رفتم رو تخت خوابیدم روبروم سوره انشقاق رو دیوار بود و اونو میخوندم ولی انقدردرد شدید میشد که یهو قطعش میکردم و دوباره از اول شروع به خوندنش میکردم تو همین حال و هوا بودم که گفتن شوهرت باید رضایت بده فهمیدم که بالاخره سزارینی شدم با اون حال بلند شدم رفتم به مامان اینا گفتم این کارا رو بکنن و برگشتم رو تخت دراز کشیده بودم که حس کردم خیس شدم و فهمیدم بالاخره کیسه آب پاره شد ماما رو صدا زدم و اومد تایید کرد ولی شنیدم که به نفر کناریش دشات میگفت مایع شفاف نیست  دیگه دلهره صد برابر شده بود و البته صد بار هم اونا رو داشتم فحش میدادم که با این حالم چه جوری میخواستن منو بفرستن برم خونه خلاصه بهم گفتن برم تو اتاق انتظار رفتم اونجا خانومی رو دیدم که تازه زایمان کرده بود و دوقلو هم داشت اتفاقاو داشت با تمام وجود میلرزید من هم که درد از اونطرف و ادامه ترشح کیسه آب و دیدن این بنده خدا رسما مرده بودم دیگه همون وسط یستاده بودم که یه پرستار گفت چرا وایستادی گفتم لباسم کثیفه صندلیا کثیف میشه که سر داد زد بشین الانه که بیفتی خطا یعنی ته تحویل گرفتن مریض بود اونم تو این شرایط از اونجا اتاق سزارین رو میدم ولی اصلا ترس نداشتم و نگاه میکردم بالاخره نوبتم شد خودم با پای خودم رفتم و روی تخت نشستم ولی انقدر درد شدید شده بود که حتی نتوستم اتاق عمل رو ببینم اصلا یادم نمیاد چه شکلی بود درخواست فیلمبردار کردم که گفتن ساعت 9 شب انتظار فیلمبردار داری واقعاسوال پس این آرزوم هم بر باد رفت و لحظه ای که آمپول رو زدن به کمرم انگار زیباترین لحظه دنیا بود تمام دردها تموم شد باورم نمیشد راحت شده وبدم از دردی که دیگه از پا درآورده بود منو و عمل شروع شد چشمم مدام به ساعت بود چند دقیقه بعد پرسیدم که شروع کردن و برش شروع شده که پرستار بالا سرم گفت دارن بچه رو درمیارن تعجب چقدر زود رسیدم به این لحظه و همون موقع تکونای وحشتناک اونها شروع شد انقدر بالا پایینم کردند که صدای دخترم رو شنیدم ساعت 9:10 دقیقه روز یازدهم آذر سال 93 چقدر شیرین بود بالاخره تموم شد بالاخره رسیدم به این لحظه بالاخره میبینمش وای خدا باورم نمیشه دکتر گفت به به چی زاییدی یه رستم حالا چون دختره میگیم رستمه خندونکدخترم رو سریع بردن برای تمیز کردنش و تمام اون دقایق من چشمم به تخت بچه ام بود که بیارنش پیشم اصلا مهم نبود پشت اون  پرده چه خبره من با تمام وجود دخترمو میخواستم پرستار بالاسرم هم میگفت اصلا نگران نباش الان میاریمش پیشت تو همون لحظات دستام شروع کرد به پریدن و اگه نبسته بودنش فکر کنم تو سرو صورت کسی میخورد بهم گفتن چرا اینجوری میکنی گفتم دست خودم نیست که خلاصه یه چیزی زدن توی سرم و من کم کم دیگه چیزی نفهمیدم ولی تو همون حول و حوش صدای خر خر خودم رو هم میشنیدم زبان وقتی چشامو باز کردم تو اتاق ریکاوری بودم پرستاری که بالا سرم بود گفتم چی شد بچه ام کجاست من ندیدمش گفت چرا آوردیم بهت نشونش دادیم تو هم خندیدی واقعا این اتفاقها افتاده بود کی ؟؟؟؟ چرا من یادم نمیومد سوال حالم که بهتر شد راه افتادیم  به سمت بخش از اونجا که اومدم بیرون فقط بابا مونده بود تواتاق انتظار منو پرستار رفت تو بخش تا کارای بستری رو انجام بد و من و بابا کلی تو اتاق انتظار حرف زدیم که بابا از همه او صحنه ها فیلم گرفته آرام بالخره خداحافظی و حرکت به سمت بخش همون وسط بخش تو راهرو بودم که اومدن بهم یه آمپول زدن تمام چشمم دنبال مامانب و تو بود دیگه طاقت داشتم یهو دیدم مامانی داره میاد و جالب اینکه اصلا منو ندید رفت دم پرستاری و داشت سوال میپرسید که الان باید با تو چی کار کنه که صداش کردم مامان من اینجام برگشت اومد طرفم تمام صورتش خنده بود منو بوسید و گفت مامان مبارکت باشه چقدر نازه دخترت کپی خودته وقتی آوردنت دادن دست من اصلا انگار خودتی زیبا تمام وجودم ذوق بود برای دیدنت بردن منو تو اتاق و مامانی تو رو با تخت کوچولوت آوردن پیشم مامانی مثل یه جواهر بلندت کرد و گذاشت بغلم و گفت بهش شیر بده تمام وجودم آماده این کار بود تو هم کوچولوی گرسنه من بودی انگار انقدر زود شروع کردی به خوردن که کلی ذوق کردم خلاصه مامانی چند تا عکس دیگه ازت گرفت و رفت که بابا رو راضی کنه که بره و من و تو مامانی دوشب دیگه بیمارستان موندیم و من و تو روزهای بیشتری رو که حالا بعدا خندهبرات میگم  ه 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترک من می باشد